روز معلم ومن

ساخت وبلاگ
سلام 
ابتدایی خودم را تا سال سوم تو مدرسه قابوس خواندم سال اولمان معلم آقای کیوان بود که وقتی عرض جاده ی جزیره (پل هوایی )را به سمت مصلی(نماز جمعه ) می آمد با ماشین تصادف میکنه ومیمیره خدا رحمتش کنه هنوز هم مردم جزیره برای رفت و آمد عابر پیاده مشکل دارند و پیر هاشون وافعا نمیتونند اگر بخواهند انزلی بیایند طی کردن عرض خیابان براشون خیلی سخته . آقا کیوان مرد خوشتیپی بود و خوشکل و چشم آبی و بلند قد و اهل والیبال . خدا رحمتش کنه .

معلم سال دوم ابتدایی ما مرحوم آقای روحانی بود بسیار سخت گیر و در عین حال مهربان . تو کلاس ما دو ساله ها غالب بودند . همسایه ی ما میگفت (به پسرهای همسایه سال دومی جدید که فامیل هاشون تو این کلاس دوساله بودند ) هر کسی قبول بشه ناهید را بهش میده . یادم نمیره وقتی شاگرد اول کلاس شدم و کارنامه را گرفتم قبل از اینکه به خونه ی خودمان برم پیششان رفتم و گفتم عروس خانم من اول شدم وقبول به قولت وفا کن وناهید را به من بده . کلی خندید و دستم را گرفت و به خانه امان آورد وماجرارابرای مادرم تعریف کرد و مدتها آن دو عزیز می خندیدند .

سال سوم دو تا خانم سپاهی دانشی معلم کلاس ما شدند که نوبتی پس از ارایش خود در کلاس غش میکردند ویکی از بچه ها مامور میشد تا به دفتر مدرسه خبر بده . تا یکی را معاون مدرسه بغل کند و از کلاس ببرد و بعد از آمدن ایشان دیگری غش میکرد که مدیر مدرسه بغلش کند و از کلاس بیرون ببرد . یه مدتی بود از این دو نفر فقط یکی به کلاس ما می آمد و اگر غش میکرد فقط مدیر ایشان را بغل میکرد و از کلاس بیرون می برد و جایگزینش معاون مدرسه در کلاس میشد که کاری به بچه ها نداشت . اصلا حواسش به کلاس نبود . بچه های دوساله هم در کلاس ما کم نبودند یکی از آنها که هنوز هم بلد نیست درست و حسابی حرف بزند و حرفش را به مخاطبش بفهماند مدام دفتر و کتابم را که باز کرده ومشق می نوشتم خط خطی میکرد از دوتا ردیف میزهای پشت سزم می آمد .و من هرچه به معاون اعتراض کردم اصلا توجهی نداشت که من یک بار نوک مدادم را تیز کردم و ایندفعه به محض اینکه آمدبا مداد محکم به کله اش زدم و مداد در سرش فرو رفت و خون فوران به سقف کلاس من از کلاس فرار و بلاخره اخراج از مدرسه و بدین ترتیب بقیه ابتدایی را در مدرسه ی  سعدی خواندم .

تو سعدی معلم سال سوم ما آقای قنبری بود خدا رحمتش کنه اهل خدا و پیامبر بود . باوربفرمایید کلاس تقویتی هاش بعد از نماز صبح که در مسجد ولی عصر بازاربه امامت مرحوم جامی بود میخواندیم وصبحانه را همانجا بازاریان و مسئولان مسجد میدادند و میخوردیم و راهی کلاس میشدیم که مدرسه نزدیک مسجد بود . دقایقی قبل از شروع برنامه اصلی مدرسه مرخص میشدیم تا هوایی بخوریم . یکی از بچه هایی که پدرش مسئولیتی در بندر داشت پولهایی را بین بچه ها توزیع میکرد . آن موقع دو تومانی (20 ریالی ) کاغذی بود وایشان  آنرا به  2 ریال میفروخت و هرکه استطاعت مالی داشت می خرید و منهم چند باری گرفتم و با آن پول آنقدر البالو قیسی و آلو خشک از کل فروشی ... خریدم که نه تنها به همه ی بچه های کلاس میرسید بلکه به خانه هم می بردم و به خواهرهایم میدادم . تا اینکه یک روزی دو نفر کت وشلواری شیک و تمیز و جوان وارد کلاس شدند و از بچه ها خواستند تا هر کسی از آن پولها را داره به آنها بده . یه چند نفری دادند و برای اتمام حجت پرسیدند کسی هست که نداده باشه یکی گفت آقا تحریری داره و نداده . گفتم که من امروز پول نداشتم تا بخرم وندارم و این دو نفر بطور وحشتناکی از پشت میز مرا قاپیدند و با خودشان از کلاس بیرون بردند در راه روی مدرسه که طبقه ی دوم بودیم  تمام جیبهایم را گشتند و حتی ... همه جا وارسی نمودند و به دفتر مدرسه بردند در دفتر که باز شد پدرم را نگران داخل دفتر و به همراه عده ای غریبه وسرپا دیدم . خدا بیامرز پدرم به محض رویتم چکی در گوشم خواباند که کله ام به دستگیره در دفتر مدرسه خورد و سوراخ و خون فواره . آن غریبه ها به مداوایم مشغول بودند و صدای پدرم را میشنیدم که قسم میخورد ایشان بی خبر است و در خانه ما هم چنین پولهایی نیست . 
بعدها که توپ ما به خانه ی همسایه مدرسه افتاده بود و من برای آوردنش رفته بودم یکی از آن پولها را مچاله شده کنار دیوار مدرسه وآن خانه پیدا نمودم و بی سر و صدا تا ظهر نزدم نگهداشتم و پس از مرخصی از مدرسه تحویل پدرم دادم و پدرم از موضوعاتی برایم تعریف کرد که آن موقع ها خیلی نمی فهمیدم روی پول نوشته شده بود دیما گتور

سال چهارم و پنج هم نکته قابل عرضی ندارد . بجز اینکه آزمونی سراسری مثل کنکور امروزی البته بسیار سبکتر از دانش آموزان سال پنج بر گزار شد که به نظرم استانی نبود و من بقول استادم آقای گلنازی خیلی خوب پاسخ داده بودم اما ورقه ام و با نمره ارایه شده گم شده بود و من ته دلم هنوز مانده است که چرا از انزلی کسی به عنوان رتبه برتر معرفی نشد و من میتوانستم اما چرا ورقه ام را گم وگور کرده بودند .

رابطه ی معلم و شاگرد از جنس دیگری است یادم نمیره وقتی میخواستم با کمک آقایان فلاح و زحمتکش و عبدالپناه دربلوار انزلی با بستنی که از روبروی مدرسه مهدخت سابق (شرف بعد ار انقلاب ) خریده شده بود انتخاب رشته کنم. همه شان مثل خودم استرس داشتیم که کدام دانشگاه را انتخاب کنم و چه رشته ای را . عزیزانم مثل همان دوران باهمان شور و نشاط جوانی و با درک وفهم امروزم دوستتان دارم و قدر دانم . عاقبت بخیریتان آرزوی منست .

دبیر فیزیکمان سال دوم بسیار عالی بود آقای بهرامی مرا بسیار به فیزیک علاقه مند نمود هرچند در سالهای بعدی از آموزش وپرورش رفت . اگر سالهای بعدی فیزیک را با مرحوم جمالی وآقای جعفری گذراندم ولی طعم شیرین فیزیک آقای بهرامی هنوز به یادگار است . و از ایشان بی خبرم

دبیر دینی سال دوم دبیرستانمان آقای جنانی چیزی نمیدانست ومعترف هم بود و ورد زبانش بود که بچه ها برایم برنامه نداشتندو ناچارا  دینی را به من دادند گاهی سر کلاس سیگار هم میکشید ترک بود و سبیلش از آثار سیگار زرد. سال سوم شیخ شریفی دبیر دینی ما شد که شنبه ها عصر دوساعت مال او بود ( مدرسه ها آن موقع دو وقته بودند) این خدا بیامرز فقط 10 الی 15 دقیقه ی آخر از خواب بلند میشد و سه چهار نفری که تو کلاس بودیم را می خنداند متوجه شده بود که اگر او از اول ساعت در کلاس بخواب میرود ما چند نفر فقط در کلاس می مانیم و خودمان را سر گرم می کنیم به احترام او و ترس از اولیای مدرسه نیست که ترس از خانواده ما را در کلاس نگه می دارد . سال آخر هم دبیر دینی ما اهل مطالعه بود و آشنا به زمان استاد خوش سلیقه که ما را با مکاتب روز دنیا هم آشنا میکرد

توبه...
ما را در سایت توبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 13380810 بازدید : 99 تاريخ : شنبه 3 اسفند 1398 ساعت: 21:01